Saturday 6 February 2021

 

یک داستان واقعی خیلی جالب در دنیای زن و شوهر ها

اسم داستان : معجزه ی یک تهدید

خانوم نینا باکس در یه مغازه ی جواهر فروشی بزرگ کار می کرد .شخصی بسیار خوب و درستکار

و امین بود ...زحمت زیادی هم می کشید .اما شوهرش یعنی چارلز مدام به جونِ اون  غر می زد که چرا حقوقش این قدر کمه .زنِ بیچاره هم هر بار می گفت :

تقصیر من چیه ؟ من که نمی تونم به زور از رئیس مغازه بخوام که حقوق منو زیاد کنه ..تا به حال چندین بارم بهش گفتم ، اما اصلن با اضافه کردن پولی به حقوق من به هیچوجه موافقت نمی کنه ....می گی چیکار کنم ؟

اما چارلز زیر، بار نمی رفت و می گفت : تو باید هر طور شده حق و حقوق واقعیِ خود تو نسبت به کارِ زیادی که می کنی ، از رئیست بگیری .به همین منظورمدتی بود که  هر روز صبح ، قبل از رفتنِ زنش به مغازه ، از اون می خواست که صاحب مغازه رو تهدید کنه که اگه حقوقشو اضافه نکنه ،از اینجا میره .اعتقادِ چارلز این بود که چون صاحب مغازه به نینا احتیاج داره ،حتمن با تقاضاش موافقت میکنه .

سرانجام یه روزی نینا ، علیرغم اینکه بارها از رئیسش جوابِ منفی گرفته بود، عصبانی شد و قبل از بیرون رفتن از خونه به شوهرش گفت :

بسیار خوب ، من امروز اونو تهدید می کنم ، ولی مطمئن باش که اون موافقت نخواهد کرد و منِ بد بخت خونه نشین میشم .

ساعت در حدود یازده ی صبح بود که چارلز ، از شرکتی که در اون کار می کرد به زنش تلفن زد .نینا می دونست که شوهرش  به چه منظوری با اون تماس گرفته ، اینه که با گریه گفت:

حالا خیالت راحت شد ؟ آقای رئیس موافقت کرد ..! اما با استعفای من ... امروز آخرین روزِ کارِ منه ...حالا چه خاکی به سرم برزم ..دیگه بیچاره شدم ..از فردا تو خونه دق می کنم.

و یواشکی زد زیرِ گریه. چارلز که از این اتفاق خیلی عصبانی شده بود، با غیظ گفت : اگه اون اینکارو بکنه، منم تموم طلاهای مغازشو می دزدم و تلفن قطع شد . چارلز خیلی به فکر فر رفت .از طرفی نینا هم که می دونست از فردا نباید سر کار بیاد، توی مغازه در گوشه ای نشسته بود و غصه می خورد.

ساعت نزدیکِ دوِ بعد از ظهر بود، که ناگهان یک دزد مسلح وارد مغازه شد و اسلحه  رو گرفت رو به صاحب مغازه و سریع گفت :   زود تموم جواهراتو بریز توی این کیسه... اگه معطل کنی، کشته میشی... در این لحظه نگاهِ نینا به چهره ی سارق افتاد و عیلرغم اینکه فقط چشم های  دزد  از زیر کلاهِ یکسره اش پیدا بود، اونو شناخت و با عصبانیت گفت :

حماقتو بذار کنار... منکه می دونم تو کی هستی ...اگه همین الان دست از ین مسخره بازیات نکشی، من امشب با پلیس میام درِ خونه ات

در این لحظه سارق ناگهان کیسه رو انداخت زمین و از جواهر فروشی فرار کرد .وقتی رئیس مغازه جریانو از نینا پرسید که تو مگه سارقو میشناسی؟ در جواب گفت :

ببخشید آقای رابرت ..بخدا من  بی تقصیرم .این مرده چارلز شوهر من بود...ا ون منو وادار میکرد که از شما بخوام که حقوق منو اضافه کنین.... وقتی من جریان، امروزو یواشکی تلفنی بهش گفتم، اون گفت که امروز میام جواهرت مغازه ی  رئیستو می زنم .

رئیس مغازه به فکر فرو رفت و بلافاصله شماره ی شرکت چارلز رو گرفت تا به همکاراش بگه که به محض برگشتن چارلز اونو به اتهام سرقت به پلیس معرفی کنن ،تا اونم خودشو به اونجا برسونه ... اما با کمال تعجب متوجه شد که چارلز گوشی رو برداشت. رئیس طلا فروشی مطمئن بود که یک نفر در آنِ واحد نمی تونه دردو نقطه ی متفاو تِ شهر اونم  شمال و جنوبِ شهر باشه .

این بود که معلوم شد این سارق اصلن چارلز نبوده، بلکه سارقی بوده که فکر کرده زنِ فروشنده اونو شناخته و به همین خاطر فرار کرده .

پس از این اتفاق ، صاحب طلا فروشی به میمنت اینکه نینا اموال اونو نجات داده و همینطور برای دلجویی از زن و شوهر ، از همون روز 50 در صد به حقوق نینا اضافه کرد.  نِ واحد نمیتونه در دو مکان باشه ،اونم در دو نقطه ی مختلف شهر شمال شهر و جن.ت ....این بود که معلوم شد  

Thursday 25 October 2018

نکنه ها برنامه ی ماه ژانویه

نوروز و گلپونه  
نگارش : رحــــیم رحــــــــیم زاده
*
....اسم من نوروزه . آخه چرا نوروز؟
 اسمی که در بچگی از اون بَدم می اومد، ولی بعد ها که  بزرگتر شدم به اون عادت کردم .اون زمونای خیلی  دور، یک روز از مادرم پرسیدم :« مادر ،چرا اسم منو نوروز گذاشتین؟ " در پاسخ  گقت:"...آخه تو  شبِ عید نوروز به دنیا اومدی ...درست هنگام سال تحویل ؛ دقیقا ساعت دو دقیقه مونده به  دوازده ی شب» در جوابش با شوخی گفتم :« پس چرا  اسم منو نذاشتین سال تحویل ؟»
 من اون موقع ها خیلی هم از سال تحویل سر نمی آوردم ،اما عیدو خیلی دوست داشتم  به خاطرِ دید و بازدیداش، لباس نو پوشیدناش ، شیرینی و آجیل و شکلاتای فراوون  و از همه مهم تر عیدی های زیادی که از بزرگترا ها می گرفتم  و ...

سال ها گذشت با مدفون کردنِ هزاران آرزو در دل... آخه من هیچوقت چیزی رو که می خواستم  بنا به دلایلی به دست نمی آوردم ؛ دوست داشتم مهندس بشوم... فقط خونه سازی رو دوست داشتم اما نشد که نشد. چهارده سال بیشتر نداشتم که  پدرم منو راهی دانشسرای مقدماتی کرد. آخه اونجا  مجانی بود و خرجی براش نداشت ...هم  شبانه روزی بود و هم خورد و خوراک مجانی ... و مهمتر این که در شانزده سالگی استخدام می شدم، اونم به عنوان معلم روستا  و بهر حال صاحب حقوق و درآمد می شدم .
هنوز طعم روزگار را نچشیده بودم که وارد زندگی شدم .پس از مراحل استخدامی ، مرا روانه ی روستایی کردند، با فرسنگ ها فاصله با زادگاهم . این روستا با نام  (گلبهار) فقط هزار و پانصد نفر جمعیت داشت.روستایی  پر از طبیعت زیبا ؛روستایی پر از  مردم باصفا؛ روستایی که هنوز رنگ و ریای شهری به خود نگرفته بود. در آنجا من مقامی پیدا کردم... برای خودم آدمی شدم ؛ اما از درس و مشق زندگیِ مدرنِ شهری فاصله گرفتم وآرزوی سازندگی و ساختن بنا و ساختمان را با عنوان مهندسی، در سینه مدفون کردم .

مدرسه ای را بنیان گذاشتم با دو کلاس اول و دوم در محلی با سی نفر شاگردِ دختر و پسر ،البته شاگردان کلاس دوم  با امتحان ورودی و بدون خواندن کلاس اول  به کلاس دوم راه یافتند.جالب این بود که خودم هم مدیر بودم و هم ناظم...هم معلم و هم مستخدم... اما از یک رئیس فرهنگ بیشتر احترام داشتم...با تمام روستائیان رفیق بودم و صمیمی....
 دو سال بعد خدمت در روستا تمام شد و وارد شهر شدم شهری با هزاران رنگ و هزاران چهره ی پر از کینه و نفرت.. شهری که مردم جوراجورش با چهره های زیر نقاب زندگی می کردند.. شهری که هیچکس در آن خودش نبود . کلک می خوردم اما هرگزنتوانستم یاد بگیرم که چگونه کلک بزنم؛ یعنی عُرضه ی این کار رو نداشتم.... همه روزه دلم به سوی روستا پرواز می کرد، یاد صفا و معرفتِ خالص آن دهاتیان می افتادم و گاه افکاری در سرم می پروراندم... می گفتم منم مثل نوروز که می رود و دوباره بر می گردد، بروم به اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) و انصراف بدهم و برگردم به گلبهار؛ ولی این کار از عقل سلیم به دور بود.
گاهی در درونم فکر می کردم که این آرزو دیگر نباید جزو آرزوهای  محال من باشد . در دوران بچگی همیشه فکر می کردم چرا باید نوروز سالی یک بار بیاید.... چرا نوروز همیشه نیست چرا بعد از نوروز باز هم مردم  نوروز را فراموش می کنند و باز چهره ها پر از اخم و اندوه می شود؟ چرا دیگر عیدی  دادن نیست ... چرا مردم دیگر همدیگر را بغل نمی کنند و نمی بوسند  و به هم تبریک نمی گویند؟  ولی  پاسخ این چرا ها را خودم میدادم، نه دیگران .
*
همیشه می گفتند عاشق هیچ چیزی نمی شناسد غیر از معشوق و هیچ چیزی در افکارش نیست به جز معشوق. وقتی جوانی عاشق می شود می گویند:" برای تو زوده... برو دنبال درس و مشقت ."ولی غافلند که عشق زمان نمی شناسد... مکان وموقعیت برای عشق مفهومی ندارد... بلایی است که  بی دلیل نازل می شود  که درمانی ندارد ...و من به دردِ عشق گرفتار شدم ،آنهم  را در سن هجده سالگی ...من به دنبال عشق نرفتم اما عشق مرا پیدا کرد و اسیرم نمود .شغل داشتم و وارد زندگی شده بودم  ...آیا باز هم زود بود؟
 دختری بود با نام( گلی ) که بعد ها فهمیدم اسم اصلی او( گلپونه) است. پانزده سال بیشتر نداشت تک گلی بود در میان گل های زیبا ولی هیچ گلی به زیبایی او نبود... احساس غرور می کردم که چطورعاشق گلی  از گلپونه های  خود رو و آرام طبیعت هستم .اما این عشق برای عاشق کافی نیست بلکه رسیدنِ به عشق پیچ و خم زیادی دارد. عاشق آماده ی  از دست دادن هرچیزی است برای رسیدنِ به عشق خود ...و من به طرف عشق پرواز کردم و جلو رفتم اما بال های عشقم با طوفان های سهمگین طبیعتِ بی رحمِ شهر نشینی و تجملات و قید و بندهای شهری شکست و نابود شد .
چه گفتند بزرگانِ دو فامیل و چه ها خواستند! همین بزرگانی که از نظر من  کوچک بودند... مرا محکوم نمودند  به هرزگی و هوسبازی و دختر را محکوم کردند به سبکی و فساد. او را خانه نشین کردند و مرا سرگردانِ کوه و بیابان... 
و نوروز مُرد ورفت و هرگز به شهرِ بزرگانِ بی انصاف بازنگشت.
با اقدامی سریع انصراف دادم و روانه محل خدمت سابقم شدم که راه نجاتی بود برای تازه واری که برای خدمت  به جای من به آن دیار رفته بود. من مجددا عازم همان  روستای  پر از صدق و صفا شدم. جایی که  گلپونه های خود رو تمام سال  در کنار جویبارها و نهرهای پر از آب زلال می روئیدند  و همه روزه کارم دیدن آنها بود ...همیشه و همه وقت...
تدریس می  کردم و همه ساله آموزش می دادم و خود نیز تجربه می آموختم و درسِ عشق را از برمی  کردم.
*
در آن سال های دور با یک روستایی با صفا آشنا بودم ولی تا مدت ها  دردم را از  او پنهان کردم و لب فرو بستم . روزی از روزهای بهاری  داستانم برای او تعریف کردم و او هم  داستانی را تعریف کرد که معنی واقعی عشق را فهمیدم.
او پس از شنیدن راز زندگی من ،مرا به تپه ای دورتر از گورستانِ روستا برد و دو قبر در کنار هم نشانم داد که روی سنگِ آنها دستخط های حک شده ای به صورت بد خط و نامنظم نوشته شده بود : آرامگاه جوان ناکام( نوروزامیدوار) و آرامگاه دوشیزه ی ناکام( گلپونه مظلوم).
برات الله  روزها و ساعت ها از عشق ممنوعه ی  این دونوجوان وخودسوزیِ آنها  برایم داستان

Friday 23 February 2018


نگارش : رحیم زاده
ــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستان افتادن من و بابابزرک از پله های آب انبار ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قدمت سیستم لوله کشی سراسریِ آب آشامیدنی در ایران چندان طولانی نیست .این برنامه در دهه های بیست و یا سی خورشیدی ابتدا در تهران به راه افتاد و پس از آن  تا جایی که من به یاد دارم، در شهرستان ها از اواخر دهه سی انجام شد.
در آن زمان ها آب مصرفی برای شستشو از طریق چاه های احداثی در منازل تامین می شد، اما این آب ها به خاطر اینکه در سطوح کم عمقی قرار داشتند قابل آشامیدن نبودند و آب آشامیدنی مردم از آب انبار هایی که در هر محله ای وجود داشت، تامین می شد. البته  سقا ها با اخذ پول آب را در تین های نسبتاٌ بزرگی به  منازل می بردند و صاحب منزل برای ذخیره ی هفتگی، منبع و یا بشکه ای در آشپزخانه قرار داده بود و به تدریج در طول هفته از آن استفاده می کرد؛چون  سقاها معمولا هفته ای یک بار به درب منازل تحت پوشش خود می رفتند.( تهرانی ها شاید هنوز هم گاری های آبشاهی آن زمان را به یاد داشته باشند ). گاهی تا آمدن سقای محلی، آب آشامیدنی منزلی تمام می شد، اهل منزل باید با استفاده از سطل های حلبی و غیره خودشان به آب انبار های نزدیک رفته و تا آمدن سقا ،چند سطلی آب می آوردند. البته شایان ذکر است که کسانی که وضع مالی چندان خوبی نداشتند،مجبور بودند که به جای پرداخت پول به سقاها، باید خودشان آب آشامیدنی منزل را از آب انبار محله ی خود  تامین کنند.
منبعِ آبِ این آب انبار ها تا حدودی  در سطح زمین قرار داشت و در نتیجه برای برداشت آب، محلِ برداشت آب از این آب انبار ها را معمولا در مکان نسبتا عمیقی، حدوداً در ده متری زمین می ساختند  و شیر بزرگی را در محوطه ای اطاق مانند  مخصوص این کارنصب می کردند.برای برداشت آب هر کسی باید خود را از طریق پله های آب انبار که گاهی  بیش از بیست  پله  سنگی کج و کوله و نا مناسب بود به تهِ آب انبار می رساند.این پله ها در اثر ریزش دائمی آب توسط اشخاصی که عموما پیر و یا بچه سال بودند خیس می شد که همه باید خیلی با احتیاط از آنها پائین و بالا می رفتند.
*
آن روز قرار بود موسا (آب حوضی محله)  برای منزل بابابزرگ آب بیاورد .ساعت حدود ده  صبح شده بود، ولی خبری از اونبود. بابابزرگِ عجول قبل از ساعتِ مقرر خودش را به منزل ما رساند و بدون مقدمه وتقریبا با صدای بلند گفت:«... یک قطره آب نداریم و این موسای فلان فلان شده  هم هنوز نیومده ..موندیم .چه خاکی به سرمون بریزیم ...» و قبل از اینکه منتظر جواب بشود، دستور صادر شد :« بیا زود برو به آب انبار سیدی و تا اومدن موسا یکی دوتا سطل برامون بیار،چون  مادربزرگ می خواد غذا درست  کنه ومونده چیکار کنه.» ــ به عنوان جمله ی معترضه اضافه کنم که آب انبار های محلی در آن زمان ها  با نام موسس آنها که افراد پولدار و خیّری بودند، نام گذاری می شد ــ 
من از این کارِ سخت واقعا متنفر بودم، اما چاره ای بجز اطاعت  نبود ،آخه من به بابا بزرگ هیچوقت (نه) نمی گفتم.  
دقیقا به یاد دارم که آب انبارِ سیدی بیست و هشت  پله ی  ناهماهنگ  وکج و کوله  به عمق زمین داشت و تا حدودی تاریک هم بود. این پله ها دائما خیس بودند چون افرادی که برای بردن آب می آمدند  اکثرا بچه های کم سن و سال و یا زنان پیر بودند که نمی توانستند از سرریز شدن سطل های آبشان جلوگیری کنند  و در نتیجه این پله ها سال به دوازده ماه خیس و گِلی بودند.
.بهرحال با غرو لند فراوانی عازم شدم. کنارِ شیرِ آب، یکی دو تا دختر بچه و یکی دونفر هم زن نسبتاً مسن نوبت گرفته بودند و من هم کنارشان ایستادم. بعد از چند دقیقه  نوبت به من رسید و سطل خودم را پر کرده و عازم شدم هنوز یکی دو پله بالا نرفته بودم که پایم از لبه ی یکی از  پله ها لیز خورده و بشدت به کف محل آب انبار سرازیر شدم ...درد زیادی در مچ پای راستم احساس کردم و فریادم به آسمان بلند شد بطوریکه آن دو پیره زن حسابی  دستپاچه شده بودند  و مرا که سرتا پایم گلی و خیس شده بود از زمین بلند کردند و یکی از آنها که کارگرِ یکی از منازل اطراف بود ، مرا شناخت و گفت:« تکون نخور شاید یه جائیت شکسته.. من الان میرم خونه تون و به مامانت میگم بیاد ...» با عجله با حالی زار گفتم:« نه... مامانم نیست، برو به بابابزرگم بگو بیاد،اون خونه ست...» و او هم بلافاصله سطلش  را گذاشت و سرا سیمه رفت که به بابابزرگ خبر بدهد. دقایقی طول کشید که بابابزرگِ بیجاره داشت دو پله یکی خودش را به تهِ آب انبار می رساند و در حال شیون و ناراحتی فریاد می زد:« ...خدایا به فریادم برس ... چی شده پسرم..؟ وای برمن؛ جواب مامان و باباتو چی بدم...»  اما  ته آب انبار هنوز به چشم او تاریک بود ،چون او از روشنایی می آمد ...بیچاره فکر کرد که به کف آب انبار رسیده و ناگها ن از پله ی سوم زیر پایش خالی شد وبشدت زمین خورد و کفِ آب انبار ولو شده و صدای فریاد او که از درد مچ دست می نالید، به آسمان بلند شد.
 من که چندان درد زیادی در مچ پایم نداشتم، بابابزرگ را به زحمت بلند کردم .هر دو نفر با حالی زار خودمان را به منزل رساندیم .مادر بزرگ کلی ناراحت شده و مانده بود چیکار کند. دقایقی بعد همان همسایه کمک کرد و رفت دنبال یک شکسته بند محلی و او را آورد به بالینِ من و بابابزرگِ بیچاره ی من.
 شکسته بند ابتدا پای مرا معاینه کرد و گفت چیزی نیست » و با  قدری ماساژ تخصصی و استفاده از روغن های مسّکنِ آن زمان محکم آن را بانداژ کرد. اما مچ  دست پدر بزرگ از بند در رفته بود که با حرکتی تند و فنی آن را جا انداخت... درحالیکه بابابزرگ بدبخت از درد داشت بیهوش می شد.من واقعا به حال او گریه می کردم .تازه در آن حال موسای بدقول  دربِ منزل  به صدا درآورد که آب آورده و بابابزرگ هم از شدت ناراحتی و درد او را به  فحش و بد و بیرا کشید که :«.. مرد حسابی، تو مارو به ابن روز انداختی... خجالت نمی کشی مردک! تو دوساعت دیر کردی و ما حتا  یک لیوان آب نداریم ...این گناه تو اصلا قابل بخشش نیست ..»  و آن روز حکمِ خاتمه خدمت او امضا شد و به جایش سید محمد سقا استخدام شد .بابابزرگ تا سه ماه دستش به گردنش آویزان بود و تازه بعد از باز کردنِ دستش هنوز هم دردش  تا شش ماه دیگر ادامه یافت.

یادش بخیر و خاکش سر سبز باد.  

Tuesday 30 January 2018

داستان  جا ماندن بابابزرگ در قطار
(بخش کوچکی از کتاب قصه های من و بابابزرگ )
نگارش : رحیم زاده
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در اواسط دهه سی خورشیدی قطار تهران مشهد شروع به کار کرد در واقع این مهم ترین و پر درآمد ترین خطِ قطار برای وزارت راه بود که  طبق طرح آن زمان  دیرتر از حد معمول هم شروع به کار کرده بود . مردم مشتاق و قطار ندیده ی مشهد استقبال بی نظیری از این پدیده ی جدید کردند و مهم تر اینکه با افتتاح این وسیله ی نقلیه، تسهیلا ت  جدیدی برای  زائرانِ مشتاق سراسر ایران به وجود آمد که پس از آن سیل مسافران بیشتری به شهر مشهد جاری شد .
در آن زمان ها بدرقه کردن مسافران تا پای اتوبوس و قطار و نیز هواپیما که پرواز های محدودی داشت، از اهمیت ویژه ای بر خور دار بود، بخصوص اینکه اگر مسافران  از زوار مشهد بودند .

صبح زود یکی از روزهای تابستان بابا بزرگ به منزل ما آمد که:«  بیا با هم به ایستگاه راه آهن بریم برای بدرقه حاج غفار آقا و خانمش که دوهفته قبل برای زیارت از تهران آمده اند.» من که دوازده سالم بود،هنوز این وسیله نقلیه ی عجیب و تازه را فقط در فیلم ها دیده بودم و دیدن قطار و حتا ایستگاه راه آهن و سکوی قطار برایم جالب بود و ظرف چند دقیقه آمادگی خودم را اعلام کردم. من و بابابزرگ در حالیکه من در پوست خود نمی گنجیدم ،پای پیاده عازم ایستگاه راه آهن شدیم و البته بابا بزرگ یک جعبه  شیرینی تخم مرغی هم که از شیرینی های مخصوص مشهد است، برای آنهاخریده بود.
 گرچه راه برای من خیلی دور به نظر می رسید ولی این کارِ سخت یک دنیا برای من ارزش داشت. ساعت حرکت قطار ده صبح بود و من و بابابزرگِ عجول از ساعت هشت صبح ،حتا قبل از مسافرن  در ایستگاه راه آهن  منتظر بودیم. آنها نزدیک ساعت نه رسیدند و چون وقت فراوان بود ما هم رفتیم توی قطار و در کوپه ی آنها نشستیم به حرف زدن .
بابا بزرگ مرتبا ساعت جیبی مخصوص خودش را که به زنجیری وصل بود و در جیبب کوچک بالای کتش قرار داشت بیرون می کشید و نگاه می کرد و می گفت:« هنوز خیلی وقت داریم.» .یک بار هم حاج غفار آقا  از پدر بزرگ پرسید که :« حاجی؛ مطمئنی که ساعتت درسته ؟» بابابزرگ مثل اینکه به ساعتش توهین کرده باشند گفت: « از ساعت من دقیق تر اصلا وجود نداره...» و بهمین دلیل همه مطمئن بودیم که هنوز خیلی وقت داریم. من که از حرف های خسته کننده ی بزرگ ترها حالت بدی داشتم، به بهانه ای از قطار پیاده شدم .
ناگهان متوجه شدم که مامور قطار دارد سوت می زند و تاخودم را برساندم به درِ  قطار دیدم قطار آرام آرام تکانی خورده و حرکت کرد .گویا ساعت بابابزگ ده دقیقه عقب بوده.  با دستپاچگی مانده بودم چکار کنم. (آخه، بابابزرگ که هیچوقت غفلت نمی کرد و بطور کلی آدم ترسو و محتاطی بود!)از پشت شیشه او را دیدم که  سریع خودش را به نزدیک ترین درِ خروجی قطار رساند ولی دیگر دیر شده بود و قطار داشت همانگونه آرام به جلو می رفت ..من فریادزنان ماموری را که در همان نزدیکی بود صدا می زدم ؛ در حالیکه بابابزرگ جلو درب باز قطار حاج و واج ایستاده بود.  البته نا گفته نماند که قبلا به من گفته بود که:« بدون بلیت سوارشدنِ به قطار جریمه ی سنگینی داره.»  از طرفی  او کجا می توانست برود و مهم تر اینکه چطور می توانست برگردد.
 دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که قطار از مقابل سکوی ایستگاه داشت رد می شد که سرعت بگیرد و من هم همچنان بدون توجه به سوت اعتراض آمیز مامور، موازی با قطار می دویدم  که ناگهان دیدم درِ قطار باز شد و بابا بزرگ خودش را از قطار به بیرون پرت کرد و روی شن های تقریبا ریز ولو شده و بی حرکت ماند. من فریاد زنان خودم را به او رساندم ومامور قطار هم  بسرعت خودش را به ما رساند و در حالیکه او را از زمین بلند می کرد میگفت: «حاج آقا طوری که نشده ..حالتون که بد نیست...؟" و بابا بزرگ که رنگ صورتش پریده بود گفت:« چیزیم نیست فقط خیلی ترسیدم ..» کمی هم دست ها و پاهایش و صورتش خرا ش برداشته بود .
مامور قطار درحالیکه از این کار او تعجب کرده بود می گفت:« آخه چرا یک چنین کار خطر ناکی کردید حاج آقا؛.. خدا رحم کرد.. آخه با چه جراتی این کارو کردید؟" بابا بزرگ درجواب او با صدایی که هنوز از این کار خطرناک می لرزید گفت:« از جریمه ترسیدم...» .مامور جواب داد :« جریمه اش اعدام که نبود ...تا اولین ایستگاه  یعنی نیشابور می رفتید و با قطاری که از تهرون میومد بر می گشتید... مهم نبود، فوقش پول یک بلیت از شما می گرفتند یعنی سه توما ن... شما عجب دل و جراتی دارید..!»
بابابزرگ که خجالت زده بود، جواب داد:«  منکه جرات پریدن نداشتم از دوستم خواهش کردم منو هل بده که اینکار رو کرد. لابد بیچاره حالا خیلی هم نگرونه ... حالا باید وقتی اونا رسیدن تهرون من از اینجا تلفن بزنم  و بگم هنوز زنده ام؛ البته باید برم تلفن خونه.
بعد از اینکه با درشکه برگشتیم منزل، بابا بزرگ را برای اطمینان خاطر از رفع خطر و نیز بانداژ قسمت های خراش دیده بردیم به بهداری منطقه و پانسمان مختصری در قسمت آرنج دستش و نیز زانوهایش انجام داد. خوشبختانه خطری متوجه او نشده بود .
نکته ی خیلی جالب دراینجا این بود که ترس از جریمه شدن بابابزرگ را وادار کرده بود که حتا جان خود را به خطر بیندازد . مدو با هم به ایستگاه راه آهن برویم و من هم این وسیله ی نقیله را ببینم ک


یکی دیگر از قصه های من و بابابزرگ