یک داستان واقعی خیلی جالب در دنیای
زن و شوهر ها
اسم داستان : معجزه ی یک تهدید
خانوم نینا باکس در یه مغازه ی
جواهر فروشی بزرگ کار می کرد .شخصی بسیار خوب و درستکار
و امین بود ...زحمت زیادی هم می
کشید .اما شوهرش یعنی چارلز مدام به جونِ اون
غر می زد که چرا حقوقش این قدر کمه .زنِ بیچاره هم هر بار می گفت :
تقصیر من چیه ؟ من که نمی تونم به
زور از رئیس مغازه بخوام که حقوق منو زیاد کنه ..تا به حال چندین بارم بهش گفتم ،
اما اصلن با اضافه کردن پولی به حقوق من به هیچوجه موافقت نمی کنه ....می گی چیکار
کنم ؟
اما چارلز زیر، بار نمی رفت و می
گفت : تو باید هر طور شده حق و حقوق واقعیِ خود تو نسبت به کارِ زیادی که می کنی ،
از رئیست بگیری .به همین منظورمدتی بود که هر روز صبح ، قبل از رفتنِ زنش به مغازه ، از
اون می خواست که صاحب مغازه رو تهدید کنه که اگه حقوقشو اضافه نکنه ،از اینجا میره
.اعتقادِ چارلز این بود که چون صاحب مغازه به نینا احتیاج داره ،حتمن با تقاضاش
موافقت میکنه .
سرانجام یه روزی نینا ، علیرغم
اینکه بارها از رئیسش جوابِ منفی گرفته بود، عصبانی شد و قبل از بیرون رفتن از
خونه به شوهرش گفت :
بسیار خوب ، من امروز اونو تهدید می
کنم ، ولی مطمئن باش که اون موافقت نخواهد کرد و منِ بد بخت خونه نشین میشم .
ساعت در حدود یازده ی صبح بود که چارلز
، از شرکتی که در اون کار می کرد به زنش تلفن زد .نینا می دونست که شوهرش به چه منظوری با اون تماس گرفته ، اینه که با
گریه گفت:
حالا خیالت راحت شد ؟ آقای رئیس
موافقت کرد ..! اما با استعفای من ... امروز آخرین روزِ کارِ منه ...حالا چه خاکی
به سرم برزم ..دیگه بیچاره شدم ..از فردا تو خونه دق می کنم.
و یواشکی زد زیرِ گریه. چارلز که از
این اتفاق خیلی عصبانی شده بود، با غیظ گفت : اگه اون اینکارو بکنه، منم تموم
طلاهای مغازشو می دزدم و تلفن قطع شد . چارلز خیلی به فکر فر رفت .از طرفی نینا هم
که می دونست از فردا نباید سر کار بیاد، توی مغازه در گوشه ای نشسته بود و غصه می
خورد.
ساعت نزدیکِ دوِ بعد از ظهر بود، که
ناگهان یک دزد مسلح وارد مغازه شد و اسلحه رو گرفت رو به صاحب مغازه و سریع گفت : زود
تموم جواهراتو بریز توی این کیسه... اگه معطل کنی، کشته میشی... در این لحظه نگاهِ
نینا به چهره ی سارق افتاد و عیلرغم اینکه فقط چشم های دزد از
زیر کلاهِ یکسره اش پیدا بود، اونو شناخت و با عصبانیت گفت :
حماقتو بذار کنار... منکه می دونم
تو کی هستی ...اگه همین الان دست از ین مسخره بازیات نکشی، من امشب با پلیس میام
درِ خونه ات
در این لحظه سارق ناگهان کیسه رو
انداخت زمین و از جواهر فروشی فرار کرد .وقتی رئیس مغازه جریانو از نینا پرسید که
تو مگه سارقو میشناسی؟ در جواب گفت :
ببخشید آقای رابرت ..بخدا من بی تقصیرم .این مرده چارلز شوهر من بود...ا ون
منو وادار میکرد که از شما بخوام که حقوق منو اضافه کنین.... وقتی من جریان،
امروزو یواشکی تلفنی بهش گفتم، اون گفت که امروز میام جواهرت مغازه ی رئیستو می زنم .
رئیس مغازه به فکر فرو رفت و
بلافاصله شماره ی شرکت چارلز رو گرفت تا به همکاراش بگه که به محض برگشتن چارلز
اونو به اتهام سرقت به پلیس معرفی کنن ،تا اونم خودشو به اونجا برسونه ... اما با
کمال تعجب متوجه شد که چارلز گوشی رو برداشت. رئیس طلا فروشی مطمئن بود که یک نفر
در آنِ واحد نمی تونه دردو نقطه ی متفاو تِ شهر اونم شمال و جنوبِ شهر باشه .
این بود که معلوم شد این سارق اصلن
چارلز نبوده، بلکه سارقی بوده که فکر کرده زنِ فروشنده اونو شناخته و به همین خاطر
فرار کرده .
پس از این اتفاق ، صاحب طلا فروشی
به میمنت اینکه نینا اموال اونو نجات داده و همینطور برای دلجویی از زن و شوهر ،
از همون روز 50 در صد به حقوق نینا اضافه کرد.